جدول جو
جدول جو

معنی خامه زدن - جستجوی لغت در جدول جو

خامه زدن(بَ تَ)
قلم را قط زدن. (غیاث اللغات). کنایه از خامه تراشیدن. (آنندراج) :
نه چون خام کاری که مستی کند
بخامه زدن خام دستی کند.
نظامی.
خامه مزن سوختن عامه را
آلت تزویر مکن خامه را.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلمه زدن
تصویر قلمه زدن
در کشاورزی بریدن قلمه، کاشتن قلمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قامت زدن
تصویر قامت زدن
به نماز ایستادن، قد قامت الصلوه گفتن، قامت بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیمه زدن
تصویر خیمه زدن
برپا کردن خیمه
کنایه از اقامت کردن
خرگاه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدمه زدن
تصویر صدمه زدن
آسیب زدن، آزار رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن زدن
تصویر دامن زدن
باد زدن آتش یا چیز دیگر با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاتمه زدن
تصویر چاتمه زدن
در امور نظامی چیدن تفنگ ها به شکل چاتمه
توقف عده ای قراول در یک محل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ / زِ پَ رُ تَ)
سرود گفتن. نغمه نواختن. تصنیف مخصوص را در دستگاههای موسیقی خواندن یا نواختن. شعری را با آهنگ خواندن یا بوسیلۀ یکی از آلات موسیقی نواختن:
همه چامۀ رزم خسرو زدند
زمان تا زمانی ره نو زدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ کَ/ کِ دَ)
خیمه برپا کردن. نصب چادر کردن. خیمه کشیدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کنایه از جایی فرود آمدن. مقیم شدن. تخیم. استخیام:
سراپرده و خیمه زد با سپاه.
فردوسی.
سراپرده زد بر لب آب شاه
همه خیمه زد گردش اندر سپاه.
فردوسی.
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت.
سعدی.
دست مرگم بکند میخ سراپردۀ عمر
گر سعادت نزند خیمه بپهلوی توام.
سعدی.
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت.
سعدی.
میان دو لشکر چو یکروز راه
بماند بزن خیمه در جایگاه.
سعدی.
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان دارم.
صائب (از آنندراج).
، عجب و تکبر کردن، باد در بوق انداختن، یعنی برپای خاستن آلت تناسل، لشکر کشیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نوعی از فنون کشتی
لغت نامه دهخدا
ناف زدن ناف بریدن: قابله بهر مصلحت بر طفل وقت نافه زدن نبخشاید. (خاقانی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فغان کردن: دیگ زند ناله که خون خورده ایم ریگ بریزید که خون کرده ایم. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطمه زدن
تصویر لطمه زدن
ویزاستن گزند رساندن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاله زدن
تصویر هاله زدن
هاله افتادن: (تادرنیاید انجم وافلاک درنظر ازدود آه هاله بدورقمرزنم) (علی خراسانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه زدن
تصویر کاسه زدن
شراب نوشیدن: (در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد - گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد) (میرزا جلال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلمه زدن
تصویر قلمه زدن
کاشتن قلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایمه زدن
تصویر قایمه زدن
پادیر زدن شمع زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قائمه زدن
تصویر قائمه زدن
پادیر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
در نماز آمدن بر در مسجد گذاری کن که پیش قامتت در نماز آیند آنهایی که قامت می کنند (اوحدی) قامت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاچه زدن
تصویر هاچه زدن
هاچه ای رازیرشاخه درخت و مانند آن نصب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقمه زدن
تصویر لقمه زدن
نواله زدن گراس کلان بر گرفتن لقمه درشت برداشتن و بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدمه زدن
تصویر صدمه زدن
آسیب زدن ضربت زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تاژ زدن افراس افراشتن چادر زدن برپا کردن خیمه چادر زدن، فرود آمدن مقیم شدن در جایی، عجب و تکبر کردن، فنی است از کشتی که چون حریف بخاک می رود حریف دیگر از روبرو تمام تنه خود را بر روی او خراب می کند خیمه کشیدن، یا اندر عدم خیمه زدن، فانی شدن رسیدن بعالم حقایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامن زدن
تصویر دامن زدن
مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده زدن
تصویر خنده زدن
خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوازه زدن
تصویر خوازه زدن
ساختن خوازه (دختر) خواهشگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامه زنی
تصویر خامه زنی
نقاشی صورتگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چانه زدن
تصویر چانه زدن
بسیار سخن گفتن در هنگام خرید برای کم کردن یا زیاد کردن قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
قرار دادن تفنگها بشکل چاتمه چیدن تفنگها بشکل چاتمه، توقف عده ای از قراولان در محلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمه زدن
تصویر زخمه زدن
مضراب زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامب زدن
تصویر بامب زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامه زن
تصویر خامه زن
نقاش صورتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامه زن
تصویر خامه زن
((~. زَ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیمه زدن
تصویر خیمه زدن
((~. زَ دَ))
چادر زدن، در جایی ساکن شدن، فنی در کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چانه زدن
تصویر چانه زدن
((~. زَ دَ))
پرحرفی کردن، سخن بسیار گفتن برای پایین آوردن قیمت چیزی
فرهنگ فارسی معین
اردو زدن، خیمه برپا کردن، استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن، خیمه کشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد